فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

نی نی نقلی من و بابا

نقلی و دریا...

  روز سه شنبه مصادف با روز پدر با مامانینا و خواهر جونم(فاطمه و آقا امین) رفتیم شمال خاله فیروزه جونم یه ویلا در چابکسر گرفته بود قرار بود با مامانمینا صبح زود حرکت کنیم که به دلالیلی ساعت ۱۱ حرکت کردیم و از مامانینا جا موندیم اول رفتیم ورودی جاده چالوس که دیدیم شلوغه و بعد رفتیم جاده ی رشت..... و این بود آغاز اشتباه ما  وسطای جاده بودیم که بابا جونم زنگ زدن و گفتن ویلا چاکسر محمود آباده نه چابکسر هر چی میرفتیم نمیرسیدیم هوا هی تاریک و تاریک و تاریکتر میشد تمام استان گیلان و مازندران رو زیر پا گذاشتیم بعد از ۱۳ ساعت ناقابل ساعت ۱۲ شب رسیدیم ویلایی که فقط سه ساعت و نیم با خونمون فاصله داشت واقعا واقعا ...
29 ارديبهشت 1393

مهموني

واي دلم ميخواد  پست تصويري بذارم با آي پد بلد نيستم سايز عكسارو كوچيك كنم  لپ تاپم هم معلوم نيست چه مرگشه امشب آقا حامد دوست شوهر جان و معصومه خانوم اومدن خونمون و همونطور كه فكرشو ميكردم خيلي خيلي بهمون خوش گذشت..... آخر شب شروع كردم به جمع و جور كردن   گوجه سبزارو گذاشتم تو كيسه، ديدم كيسش يه كوچولو پارس منم چون خيييلي منظمم كيسه رو عوض كردم و در همون لحظه همه ي گوجه سبزا ريختن و الان هم تمام آشپزخونه پر از گوجه سبزه دختر گل و مهمون نوازم هم تا تونست خنديد و مهمون داري كرد  امروز پدر شوهر جان زنگ زد و گفت كه چرا عكس و فيلم با وايبر از نقلي نميفرستم براشون خيييلي دلشون تنگ شده ميفرستما ولي فكر كنم ...
20 ارديبهشت 1393

تب....

 روزهاي گذشته سرم خیلی شلوغ بود شوهر جان دوشنبه رفت اصفهان و منم رفتم خونه ی مامانبنا همون شب نقلی مریض شد و تا 3 روز تب شدید داشت حتی تبش به 40 درجه هم رسید خيلي وحشتناک بود منم ترسیده بودم خدا روشکر بعد از 3 روز بهتر شد و الانم بهتره فقط اشتهاخییییلی کم شده که این منو خیلی ناراحت میکنه خدایا مادر بودن واقعا سخته....  بااین وجود خونه ی مامانمینا خوش گذشت چهارشنبه عصر شوهر جان اومد و چشمم روشن شد امشب تولد طاها جونم بود و همه دور هم بودیم و تو حیاط خونه ی خواهر جونم کلی خوش گذروندیم وای که چه قدر عالی بود این مهمونیا بهترین و شیرین ترین تفریحات زندگی من هستن فردا شب قراره دوست شوهر جان و خانومش   بیان...
20 ارديبهشت 1393

نقلي دختر بزرگ من

امشب حس خاصي دارم دخترم بزرگ شده و  من بي خبر بودم و هنوز مثل يه نوزاد باهاش رفتار ميكردم تا گريه ميكرد و نق ميزد سريع بهش  شير ميدادم يا مثلا پوشكش رو عوض ميكردم و خلاصه تمام كارايي رو كه براي يه بچه ي نوزاد ميكنن ميكردم تنها فرقش اين بود كه نقلي غذا ميخوره و من براش غذا درست ميكنم و بهش ميدم  همين امشب من و شوهر جان داشتيم يه مستند نگاه ميكرديم و نقلي هم حسابي خسته و كلافه شده بود و غر غر ميكرد كه شوهر جان لپ تاپ رو خاموش كرد و شروع كرد زدن رو شكم نقلي و با شكمش حرف زدن و بازي با نقلي بچه ساكت شد و گوش ميداد كه باباش چي ميگه و ميخنديد منم رفتم سراغ كمد اسبابازياش كه تا حالا دكر اتاقش بودن و عروسكاي انگشتيش ر...
13 ارديبهشت 1393

٩ماهگي نقلي...ماما....

امروز ٩ماهگي دختر نازم تموم شد.......... نمىدونم چرا خييلي رو به راه نبود نه به راحتي غذا ميخوردو نه خييلي ميخنديد............. همش ميخواست كه من كنارش باشم وفتي ميرفتم تو آشپزخونه از تو حال دنبالم نق نق ميكرد و چهار دست و پا و سينه خيز ميومد دنبالم و ميگفت ماما،،،ماما،،،،....... عزيزم قبلا هم ماما ميگفت ولي امروز اولين باري بود كه مخصوصا و به من ميگفت ماما....... خب اين اولين باريه كه دخترم بهم ميگه مامان ....... صبح رفتم باشگاه ورزشي كنار خونمون اسم بنويسم و صبحا نقلي رو بزارم پيش مامانم برم ورزش وقتي اومدم ثبت نام كنم ديدم يادم رفته كيف پولم رو بردارم........... موقع برگشت از ورزشگاه به سمت خونه رفتم در يه سوپري خريد كنم كه باز يادم ا...
9 ارديبهشت 1393

دشت لاله ی واژگون

امروز صبح اومدیم ویلای عموی شوهر جان در چادگان بعدش هم رفتیم دشت لاله ی واژگون چهار محال بختیاری که یک ساعت با چادگان فاصله داشت و خییلی خییییییلی زیبا بود و خوش گذشت مسیرش هم خیلی قشنگ بود دشت های پهناور بکر و سرسبز که از وسطشون یه رود و خروشان و پرآب رد میشد نقلی هم تو راه کلی با باباجونش(پدر شوهر جان) که در حال رانندگی هم بود بازی میکرد دیروز پدر شوهر جان داشتن نماز میخوندن و نقلی با رورواکش دور جانماز میپلکید که پدر شوهر جان گفتن الله اکبر نقلی هم همون موقع گفت اکبر.... وتا آخر نماز با هر الله اکبری که پدر شوهر جان میگفت نقلی هم میگفت اکبر.... جالب تر اینکه امروز تو ماشین پدر شوهر جان از اول راه مرتبا میگفتن: فاطمه یکتا...
6 ارديبهشت 1393

تولد عشق نازم طاها

امروز تولد طاهاي من بودو دو سالگيش تموم شد خداي من چقدرسالا زود ميگذرن روز تولد طاها هييييييچ وقت از ياد و خاطرم پاك نميشه چون يكي از قشنگترين روزاي عمرم بود حتي لباسايي كه اونروز پوشيده بودم رو به عنوان يادگاري نگه داشتم و اولين عكسي كه از عشقم ديدم با فيلم به دنيا اومدنش رو همشه به همراه دارم، همون جا تو لابي بيمارستان شوهر خواهرم از اتاق عمل اومدو فيلم رو بهمون نشون داد از همون اولش هم آقا و با شخصيت بود. وقتي كه داشت گريه هاي بدو تولدش رو ميكرد پرستار آوردش پيش خواهرم و لپش رو  گذاشتروي لپ خواهرم و آروم شد، سريع آروم شد و وقتي كه جداش كرددوباره گريه كرد مامانش رو ميشناخت هزار ماشالله به هوشت عزيزكم كه از بدو تولدت باهوش ...
5 ارديبهشت 1393

دلتنگم

اصفهانم.......... معمولا اصفهان كه هستيم خوش ميگذره الان هم خوش ميگذره ولي دلم پيش مامانميناس...... محمد امين از صبح ميره كارخونه تا عصر از عصر هم پاي كامپيوترشه تا شب حتي مامانش اينا هم درست نميبيننش...... انشالله كه نتيجه ي كاراش رو ببينه و دلمون شاد بشه......لپ تاپ منم ميبره با خودش واسه همين من با آي پد مينويسم كه هنوز نرم افزار خوندن شكلك و اضافه كردن عكس و اين چيزارو نداره بايد ببرمش پيش يه اپل دون درستش كنه..................دلم براي مامانمينا تنگشده درست نديدمشون . اين هفته كلاساي حوزمون شروع شده بود يه جشن دخترونه هم برامون گرفته بودن كه پارسال خييييلي بهمون خوش گذشت واسه همين امسال خييلي حالم گرفته شد كه نتونستم برم.......... تازه ا...
5 ارديبهشت 1393

مکه...

شنبه بعد از ظهر لباسای احراممون رو پوشیدیم و به سمت مسجد شجره برای محرم شدن حرکت کردیم(به میقات رفتیم) خداحافظی از مدینه خییییییییییییلی سخت بود اصلا نمیشه بیانش کرد همه ی کاروان گریه میکردن همه و همه یک صدا اشک میریختن.... نگاه آخرم رو به گنبد خضراء انداختم و از پیامبر و حضرت زهرا خداحافظی کردم نوبت رسید به قبرستان بقیع.... غمی در بقیع هست که باید اونجا باشید و حسش کنید تا بفهمید چی میگم خداحافظ ای همنشین همیشه خداحافظ ای داغ بر دل نشسته تو تنها نمیمانی ای مانده بی من تو را میسپارم به دل های خسته ...... بالخره به مسجد شجره رسیدیم و ندای دسته جمعی بندگی بندگان خدا که همه با هم داشتن به دعوت زیبای خداشون پاسخ مثبت میدادند...
3 ارديبهشت 1393

روز مادر

امروز روز مادر بود و اولين سالي كه من مادر هستم مبارك باشه مائده خانوم ديشب شوهر جان به مناسبت روزمادر من و نقلي رو برد رستوران و يه دسته گل هم بهم داد دستش درد نكنه امشب هم هممون رفتيم خونه ي مامان جونم جمع شديم فقط حيف كه مامان بزرگ و خاله فيروزه نتونستن بيان نقلي جونم هم ديگه آب رو قشنگ ميگه و وقتي تشنش باشه ميگه آبه فردا هم به احتمال زيياد دوباره به خاطر كار شوهر جان ميريم اصفهان خونه ي مادر شوهر جان اينا كه اونا هم بي صبرانه منتظر نقلي هستن
1 ارديبهشت 1393
1